#به_قلم_خودم
#تولیدی
وقتی دلت تنگ می شود…
فکر کن چه دردناک است این حسرت،
که دوستت داشته باشد و دوستش داشته باشی ولی دستت به دامانش نرسد…
غمِ غم های آقا همین است!
وقتی می بیند تا زانو رفته باشی در گلِ گناه…
وقتی می بیند فکرت درگیر است ودست هایت اسیر بندهای معصیت شده است!
می دانی !؟
گاهی برای رسیدن دیر می شود
آنقدر که دست هایت نمی رسند حتی…
گره از بند پاره پاره شده ی معصیت وا کنند!
نشد دیگر !قرار این نبود که در لابه لای
ستون های غفلت جا خوش کنی و برای فرار از سرمای زود گذر اطراف پتویی دور خودت جمع کنی !
گاهی برای رفتن دیر می شود وحسرت ِ لبخند چشمان براق وشادت از گرفتن شاخه گلی در دست، در دلت می ماند !
هی زل بزنی به مسیر کم رهرو…
هی نگاه کنی به مردی غریب ومظلوم اما شجاع مثل مولایش علی (ع)…
ماورای آن درختان بلند مه باران ، زیر آسمان بی زر وبرق ایستاده است و چشمان نگران اما امیدوارش را به
راه آمدنت دوخته است!
قدم هایت را سریع تر بردار !
او نمی خواهد پاهایت در این مسیر سرد ویخبندان منجمد شود!
دستانت سرد نشود
و اما…جهان درونت سرد نشود
آن طور که نتوانی گرمای خورشید عالم تاب وجودش را حس کنی….!
اگر یک قدم به سوی او بروی
ده قدم به سوی تومی آید !واین جانقطه ی افتراق است!این جا از سریع آمدنش به سوی تو وکند رفتنت به سوی اومعلوم می شودکه او..عاشق تر است !
راستی چرا این قدر کند به سوی او قدم بر می داری ؟
فرم در حال بارگذاری ...