هیچ می دانستی که گیاهان به توجه تو نیاز دارند ؟ مثلا آن کُنارهایی که در درختان ِسدر اول شکوفه می زند وسپس ردای سبز خویش را بر تن می کند وپس از آن رنگِ نارنج که هویت خویش است را … توجه تو نیز، مرا بزرگ می کند مرا رشد می دهد شکوفا می کند! اصلا وقتی آفتابِ زندگی کسی شدی ؛دیگر روا نیست توجهت را حتی در روزهای ابری از او دریغ کنی … می دانی … نمی گویم می میرد ونفس باسینه ی او وداع می گوید! بلکه میگویم ،ساحت ِوسیع زندگی را در نظر او تنگ می کنی … چرا که نفس زدن لازمه ی بقاست وزندگی کردن ،قدم اول زنده بودن است… من حتے نمی گویم که تو اگر توجهی نکنی دنیا به کارش ادامه نمی دهد! یااینکه دیگر لب کسی ،تسلیم لبخند نمی شود… من می گویم ،گیاهانی که به توجه تو نیاز دارند دیگر قد نمی کشند ، شکوفه نمی دهند ، سبز نمی شوند ،وهویت خویش را گم می کنند .. می دانی ؟ تو دنیا را زیادی ،جدی گرفته ای دنیایی که به اندازه ی سبز شدن ،کُنار درختِ مادر بزرگ طول می کشد !جای ماندن نیست…. که دلت را.. این صفحه ی نازک وحساس را اسیر خارهای نکبت بار او بکنی …. بدبختی ما ازین جدی گرفتن ها شروع می شود! شروعِ ناآرامی ها ،شادن نبودن ها،همین جدی بودن ماست… می بینی ؟ این جدی گرفتن ها ، جرات قدم زدن زیر باران را از ماگرفته است جرات نظر به آسمان وشمارش ستاره ها… جرات توجه به گیاهان سر به فلک کشیده جرات لبخند زدن وخندیدن! جرات عشق وعاشق شدن… زندگی را فقط همان لحظه جدی بگیر که مرگ را سارق فرصت های خویش بدانی ….
موضوع: "بدون موضوع"
#به_قلم_خودم
#تولیدی
وقتی دلت تنگ می شود…
فکر کن چه دردناک است این حسرت،
که دوستت داشته باشد و دوستش داشته باشی ولی دستت به دامانش نرسد…
غمِ غم های آقا همین است!
وقتی می بیند تا زانو رفته باشی در گلِ گناه…
وقتی می بیند فکرت درگیر است ودست هایت اسیر بندهای معصیت شده است!
می دانی !؟
گاهی برای رسیدن دیر می شود
آنقدر که دست هایت نمی رسند حتی…
گره از بند پاره پاره شده ی معصیت وا کنند!
نشد دیگر !قرار این نبود که در لابه لای
ستون های غفلت جا خوش کنی و برای فرار از سرمای زود گذر اطراف پتویی دور خودت جمع کنی !
گاهی برای رفتن دیر می شود وحسرت ِ لبخند چشمان براق وشادت از گرفتن شاخه گلی در دست، در دلت می ماند !
هی زل بزنی به مسیر کم رهرو…
هی نگاه کنی به مردی غریب ومظلوم اما شجاع مثل مولایش علی (ع)…
ماورای آن درختان بلند مه باران ، زیر آسمان بی زر وبرق ایستاده است و چشمان نگران اما امیدوارش را به
راه آمدنت دوخته است!
قدم هایت را سریع تر بردار !
او نمی خواهد پاهایت در این مسیر سرد ویخبندان منجمد شود!
دستانت سرد نشود
و اما…جهان درونت سرد نشود
آن طور که نتوانی گرمای خورشید عالم تاب وجودش را حس کنی….!
اگر یک قدم به سوی او بروی
ده قدم به سوی تومی آید !واین جانقطه ی افتراق است!این جا از سریع آمدنش به سوی تو وکند رفتنت به سوی اومعلوم می شودکه او..عاشق تر است !
راستی چرا این قدر کند به سوی او قدم بر می داری ؟
#به_قلم_خودم
#تولیدی
تمام دلم به سوی توست؛و ذره ذره ی وجودم ،
حقانیت ولایت تو را فریاد می زند.نفس به نفس شوق زندگی در دیاری را دارم که بر بام آسمانش پرچم حکومت تو بر افراشته است !مولای من …به عشق تو زیستن،چشم انتظار مقدمت بودن،به یاد حزن واندوه تو بودن ؛وبا طنین قلب بیقرارت پریشان شدن تنها ارزشی است که می توان به آن بالید!افتخاری است حقیقی…که موهوم ومجاز نیست
بلکه حقیقت حیات است وشرط ایمان !آرزویی است که خداوند آن رادر دل هر کسی قرار نمی دهد!مقامی است که شرط آن بندگی وتهجد!
مولای من…حیات دنیا ومافیها از برکات نفس کشیدن توست وجمال عالم وممکنات از نگاه دلبرانه ات است !
می دانم تو همانی که با نگاهش زمین سرسبز وآسمان پر از ابر باران زامی شود
تو همانی که بانگاهش حیات می بخشد وعشق…
تو همانی که می دانی تمام وجودم فقر است واحتیاج نه عمل صالحی دارم که مرا به تو مقرب می کند ونه اعتقاد محکمی که مرا از ملاحم وفتن آخر الزمان محفوظ…
تنها دارایی ام ذره ای از محبت شماست
که تمام زندگی ام را تحت الشعاع قرار داده است
من دوست دارم اختیارم وهرچه که دارم را به شما بدهم
چرا که فهمیده ام شیعه ی حقیقی تنها یک بار از اختیار خویش استفاده می کند
وآن هم سپردن عنان اختیار خویش به دست شماست…
مولا!
بر حالِ منِ ضعیف ترحم فرما
ومرا به قافله ی منتظرانت ملحق کن…
منتظرانی که دقیق هستند وسنجیده کار!
و می دانند در هرلحظه اعمالشان،افکارشان ،وحرکاتشان،از جنس چیست؟
وگام به گام توانشان
در مسیر تو می گذرد
هوشیار هستند ومی دانند افضل الاعمال
عملی است که آن ها را نزدیک می کند به وجود مقدس تو..!
می دانند حواسشان را باچه چیز پر می کنند…
من حسناته ؟”
آیا از نور طاعت وبندگی ؟
من سوداء مظلمه ؟”
یا تعفن وظلمت گناه؟
ساعت عمر به شتاب می گذرد
یاری ام فرما
تا توشه ی راهم را
از نور ولایتتان پر کنم
واگرنه
باخته ام !